معنی قلم درشت

حل جدول

لغت نامه دهخدا

درشت

درشت. [دُ رُ] (ص) زبر. زمخت. خشن. مقابل نرم و لین. اخرش. (تاج المصادر بیهقی). اخشب. اِرْزَب ّ. (منتهی الارب). اقض. (تاج المصادر بیهقی). اقود. اکتل. (منتهی الارب). ثقنه. (دهار). جادس.جاسی ٔ. جحنش. جرعب. جشیب. جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب. (منتهی الارب). خشن. (دهار). دک. زَمِّر. سَجیل. سَخت. سختیت [س ِ / س َ]. سَرَنْدی ̍. سَلط. سَلیط. شَخْزَب. شُنابِث. شُنْبُث. صُماصِم. صماصمه. صمصام. صمصامه. صُمَصِم. عُرابِض. عَرْزَب. عِرْزَب ّ. عُرُند. عُضَمِّر. عُکْوه. عُلابِط. عُلَبِط. عَلَنُکَد. عُنابِل.عُنْتُل. عَنْکَد. عَنیف. غُلاظ. (منتهی الارب). غَلیظ. (دهار). فراص. فلتان. قِرْشَم ّ. قُناسِر. قُناصِر. کَلْدَم. کُنابِل. کُنْبُث. کُنْبُل. کُنْتِنی ّ. کُنِتی. مُسجَئِرّ. مِسعر. مَسفوح. مُسَلعَف. مُصَوْمِد. مَعزوزَه. مُغَلَّظ. مُغَلَّظَه. مُقْعَنْسِس. هزر. (منتهی الارب): به آهن گران وی را ببستندو صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
تن نازکش در پلاس درشت
چو سوهان همی سود اندام و پشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
تبهای گرم گیرد و زبان درشت باشد و سرخ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جامه ٔ درشت باید پوشید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به خرقه ٔ درشت مالیدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است سراپای سم است.
خاقانی.
بجز شیرین که در خاک درشت است
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.
نظامی.
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن.
مولوی.
أخشن، خشن، درشت. غیراملس از هر چیزی. (منتهی الارب). أخشن، درشت تر. اِخشیشان، خوی کردن به درشت پوشیدن. (دهار). خَطل، درشت و سخت از جامه و بدن. (منتهی الارب).
- درشت پوست، با پوستی خشن و سخت: جَحْمَرِش، مار درشت پوست. مُستعلِج الخَلق، مرد درشت پوست. (منتهی الارب). || خشن. کلفت. زمخت. غیرطبیعی: آواز او [خداوند علت جذام] درشت و گرفته میشود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || بلند. جهوری و سخت، چنانکه بانگ و آواز:
هم آنکس که آواز دارد درشت
پر آژنگ رخسار و بسته دو مشت.
فردوسی.
بتندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت.
نظامی.
مزن بانگ بر شیرمردان درشت
چو با کودکان برنیایی به مشت.
سعدی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی.
شنید این سخن پیر برگشته پشت
بتندی برآورد بانگ درشت.
سعدی.
هَدّ؛ آواز سخت و درشت که از افتادن دیوار و جز آن آید. (منتهی الارب). || ناهموار.ناصاف. سخت. پست و بلند. مضرس. مقابل هموار. حَزَن.ناپدرام. مقابل پدرام و سهل. صعب:
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درست
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
بدیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 481). از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است و همه تنگه ها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). استقضاض، درشت یافتن خوابگاه را. (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). جَبَذ، جَبوب، جَدَد، جدش، جلْحِظاء، جِلْخِطاء، جِلْخِظ، جلذاء، جلس، حزن، حزنه، شَظِفه، غلیظ، غلیظه، قردد، قرز؛ زمین درشت. (منتهی الارب). نَعل، زمین درشت. (دهار). جَرَج، رفتن مرد در زمین درشت یا در میانه ٔراه. جَرَل، شَئِس، هکوک، جای درشت و سخت. جؤده؛ زمین درشت که به سیاهی زند. شَأز، شَئِز، جای درشت سنگریزه ناک. شَتا، شرس، جای درشت. شُرّاس، شَرساء، صلفاء؛ زمین درشت و سخت. صَلداء؛ زمین درشت نیک سخت. فدفد؛ جای سخت و درشت و بلند. (از منتهی الارب). وعره، وعر؛ زمین سخت و درشت. (دهار). سنگناک.
- راه درشت، راه صعب العبور. راه دشوار:
به پیش اندرون شهر و دریا به پشت
دژی بر سر کوه و راه درشت.
فردوسی.
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.
فردوسی.
چون لیث خبر محمدبن زهیر بشنید بر راهی تنگ [و] درشت میان کوهها بازگشت. (تاریخ سیستان). || نکوبیده. ناکوفته. زبر. مقابل نرم. مقابل ریز. درست. درسته: یک روز شیخ ما با جمع صوفیان به در آسیائی رسید سر اسب کشیدو ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید که این آسیا چه می گوید؟ میگوید که تصوف این است که من در آنم درشت می ستانم و نرم بازمی دهم. (اسرارالتوحید). || گران. غیرمتجانس. نخاله:
مردم هموار پیش از ما ز عالم رفته اند
این درشتانند چون خاکی که در پرویزن است.
طاهر وحید (از آنندراج).
|| نابرابر و مضرس و دندانه دار، مانند آنکه در دَم شمشیر دیده می شود. || موی دار. زبر. ناتراشیده. (ناظم الاطباء). || سخت و با سختی برنده و تیز و ستبر و با صلابت:
بگاه جنبش خشم و بگاه طیبت نفس
درشت تر ز مغیلان و نرم تر ز خزی.
منوچهری.
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگ پشت.
اسدی.
بد از تیر و پیکانهای درشت
هر افکنده ای چون یکی خارپشت.
اسدی.
وآن خار درشت خوار بی معنی
مشک ختنی همی کنَدْش آهو.
ناصرخسرو.
ای برادر سخن نادان خاریست درشت
دور باش از سخن بیهده آسیب آسیب.
ناصرخسرو.
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
ناصرخسرو.
اگر [آنچه در گلو بمانده است] چیزی درشت باشد چون خار ماهی... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- خدنگ درشت، تیر بزرگ با پیکانی تیز:
زدش بر بر و دل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون ز پشت.
اسدی.
ز بس زخم خشت و خدنگ درشت
شده پیل ماننده ٔ خارپشت.
اسدی.
|| صلب. سفت. سخت. غیرنرم:
تا همی پیدا شود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
فرخی.
روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی). || مقابل باریک. پهن. گشاده.
- چشم درشت، چشم گشاده و خوش ریخت. مقابل چشم ریز: با چشمهای درشت و موهای تابدار... (سایه روشن صادق هدایت ص 16). پاپوشهایش به همان رنگ چشمهایش درشت... بود. (سایه روشن ص 13).
- خط درشت، خط جلی. مقابل خط ریز خط خفی.
- درشت بُر (توتون)، بریده شده به رشته های پهن تر (برگ توتون). که ضخیم بریده باشند.
- درشت تراش، درشت تراشیده. با تراش پهن و قطور: جَبِل، تیر درشت تراش. (منتهی الارب).
- درشت خانه، با سوراخهای فراخ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت صورت، با صورتی بزرگ. که روی بزرگ دارد: مردمانی اند [مردم گرگان] درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و مهمان دار. (حدود العالم). و این مردمانید [خرخیزیان] که طبع ددگان دارند و درشت صورت اند و کم موی وبیدادکار و کم زحمت و مبارز و جنگ کن. (حدود العالم).
- قلم درشت، قلم جلی.که خط نسبهً پهن تر بدان توان نوشت. مقابل قلم ریز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هنگفت.کثیف. غلیظ. (ناظم الاطباء). || ضخیم. حجیم. بزرگ. (آنندراج) (انجمن آرا). تناور. فربه. قوی هیکل. (آنندراج از بهار عجم). گنده. مقابل ریز و ریزه و خرد. قطور. جسیم. سنگین. وزین. گران. کلان به تن یابه سال:
که آویخته ست اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را.
ناصرخسرو.
مردی درشت مردانه بود. (مجمل التواریخ والقصص).
غریب و شهری و پیر و جوان و خرد و درشت
همی فشارد شب و روز بی غم و تیمار.
سوزنی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
ور بلندی درشت می خواهی
میلی از چل مناره در بر گیر.
سعدی.
از وی نواده خرد و درشتند روسفید
چون کاغذ نوشته ز پشتند روسفید.
شفیع اثر (از آنندراج).
یکی را تن از ضرب گرز درشت
بزیر سپر ماند چون لاک پشت.
سعید اشرف (از آنندراج).
اَعَم ّ، جبل، جخدب، غلیذ، قنور، کسکاس، کَنَیْدَر، کُنَیْدِر، لأم، هیزم، هیکل، درشت و سطبر از هر چیزی. جبز، جؤشوش، دخشن، صَئِک، ضیاط؛ مرد درشت. (منتهی الارب). عتل، عِلج، عنیف، مرد درشت. (دهار). جراشه؛ درشتی که بیفتد از چیزی که آنرا بکوبند. جبهل، مرد درشت غلیظ. جربه؛ درشت و قوی از خران و مردان. جرعبیل، غلیظ درشت. جلعد، متین، هکلس، درشت استوار. خَش ّ؛ چیزی درشت و سیاه. دخل، درشت اندام مجتمعخلقت. دخنس، درشت از مردم و شتر. دلمز، عَشْرَم، عُضابِر، عُضْبَر، نَبْتَل، سخت درشت. رَعون، عَنْکَل، سخت و درشت از هر چیزی. سَلْخَب، مرد کنکلاج درشت. شُخازِب، شَخْزَب، عُتروف، عِتریف، عَجْرَد؛ درشت و سخت. صُباصِب، صبصاب، صَتم، عَصْلَد، عُصلود، قُعانِب، قَعْنَب، کُنادِث، کُنْدُث، درشت سخت. عَثِل، درشت و پرگوشت. عِسْوَدّ؛ درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. عِضل، مرد سخت درشت. قُشاعِر؛ درشت سالخورده. قَفَنْدَر؛ درشت سخت سر. کَنْثَب، کُناثِب، هقبقب، درشت استوار و توانا. مَکْلَندی ̍؛ درشت از شتر و جز آن. هزبر؛درشت آکنده ٔ سطبر. (از منتهی الارب).
- درشت استخوان، با استخوان بندی قوی. استوار قوائم: فرس ضَلیع؛ اسب تمام خلقت... درشت استخوان. (منتهی الارب).
- درشت انگشت، که انگشت او خشن و ناهموار شده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شَثَل الاصابع. شَثَن، الاصابع. (منتهی الارب).
- درشت بازو، با بازوی قوی: امراءه عُضاد؛ زن درشت بازو. (منتهی الارب).
- درشت باف (در جامه)، مقابل ریزباف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت بدن، که بدنی تنومند دارد. درشت اندام: مَسموره؛ دختر درشت بدن سخت گوشت. (منتهی الارب).
- درشت بینی، که بینی کلان دارد: أعب ّ؛ مرد نیازمند و درشت بینی. (منتهی الارب).
- درشت پشت، برفته پشت. أملس. (منتهی الارب): عَقِد؛ شتر درشت پشت. (منتهی الارب).
- درشت پی، که پی فراخ دارد. با قدم پهن. بزرگ پای: کِلَّز؛مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). کَلْنَز؛ درشت پی کوتاه غیر ممتد. (منتهی الارب).
- درشت خلقت، بزرگ اندام. عَشَزَّن. عَشَوْزَن: جبله؛ زن درشت خلقت. جرفاس، مرد باقوت درشت خلقت. ضِفِن ّ. کوتاه بالای گول کلان جثه ٔ درشت خلقت. عَجْرُمه؛ مرد درشت خلقت. عِفِتّان، درشت خلقت زورمند. عَلْکَم، درشت خلقت از شتر و جز آن. (منتهی الارب).
- درشت دست، که دستی درشت و قوی دارد: رجل شَتن الکف ّ؛ مرد درشت دست. (منتهی الارب).
- درشت گوشت، پر گوشت: عَفْضَج، مرد درشت گوشت. (منتهی الارب).
|| با صلابت وبا شکوه و تند:
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است.
خاقانی.
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت.
مولوی.
|| شدید. سخت. ناسازگار. با خشونت و تیزی:
همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران به دشمن نمودند پشت.
فردوسی.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه).
- آتش درشت، آتش تند و تیز و خشن:
گر آتش درشت عذابست بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد.
خاقانی.
- باد درشت، باد تند و شدید. سخت و آزاردهنده و با خشونت:
ترا گردش اختر بد بکشت
وگرنه نزد بر تو بادی درشت.
فردوسی.
- طعام درشت، غذای نامطبوع و ناگوار: عمروبن جاحظ گوید به کتب خویش که عمر را به عدل و داد نباید ستودن والاّ پیش از او ملکان بودند که دست از بیت المال بازداشتند ولیکن عجب از وی اینست که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شما دانید که من [قتیبه] اینجا آمدم لباس شما گلیمینه بود و طعام شما درشت بود و من شما را توانگر کردم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). یک ذره از حال و قاعده ٔ خویش بنگردید نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه هیچ از لباس سطبر و نه هیچ تکبر در او آمد. (مجمل التواریخ والقصص). جَشِب، طعام درشت. (منتهی الارب).
|| گزاف. دور از اعتدال: و باز گفتند علامت دیگری داری ؟ گفت مرده زنده می گردانم، گفتند این درشت دعویست. (قصص الانبیاء ص 208). || تند و تیز. (آنندراج) (انجمن آرا). مقابل ملایم و آمیخته به مهربانی و نغزی. تند و تکان دهنده. آمیخته به خشونت. تهدیدآمیز. گستاخانه. تیز و تند. (ناظم الاطباء). سخت. خشن. مقابل نرم. آزار دهنده و رنجاننده:
بگفتش سخنها از این سان درشت
بتندی از آنجای بنمود پشت.
فردوسی.
که او شهریار جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت.
فردوسی.
چو یابید گو را نبایدش کشت
نه با او سخن نیز گفتن درشت.
فردوسی.
که خود پیش او دم توان زد درشت
ورا گردش اختر بد بکشت.
فردوسی.
یکی نامه باید نوشتن درشت
ترا فر و نام و نژاد است و پشت.
فردوسی.
سخنها شنیدیم چندی درشت
به پیروزگر باز هشتیم پشت.
فردوسی.
نبایدْش گفتن کسی را درشت
همه تاج شاهانش آید به مشت.
فردوسی.
هم او شاه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت.
فردوسی.
بگفتند با شاه چندی درشت
که بخت فروزانْت بنمود پشت.
فردوسی.
سخنها درشت آر زَاندازه بیش
بخوانش بفرمان کمر بسته پیش.
اسدی.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هرچه وی را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 609). پادشاهان محتشم و بزرگ ِ باجد را چنین سخن باز باید گفت درست درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). ای پدر چنان سخن درشت دی در روی من بگفتی چه جای چنین حدیث بود؟ یحیی گفت... سخن راست و حق درشت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). جواب دادم [حسین مصعب] در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی
مسوزدست جز آن را که مر ترا بَرْهود.
ناصرخسرو.
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
با خداوند حق درشت مگوی
زر طلب می کند به مشت مگوی.
اوحدی.
ایشان همچنان درشت با مولانا فرموده اند و در ایشان اثر نموده. (مزارات کرمان ص 2). اِدلاف، اًغلاظ، تغلیظ؛ درشت گفتن. (از دهار) (از منتهی الارب).
- پاسخ درشت، پاسخ تند. پاسخ عتاب آمیز:
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نمایدنخست.
ابوشکور.
- پاسخ درشت آوردن، پاسخ تند دادن:
بدو گفت خسرو که آن کوژ پشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.
فردوسی.
بدو گفت کاین پهلو کوژ پشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.
فردوسی.
- پیام درشت، پیغام درشت، پیام تهدیدآمیز. خطاب عتاب آمیز. پرعتاب:
پیام درشت آوریدم به شاه
فرستنده پر خشم و من بی گناه.
فردوسی.
چو بشنید گو آن پیام درشت
روان را ز مهر برادر بشست.
فردوسی.
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت.
فردوسی.
بگفت آنچه بوداز پیام درشت
تو گفتی که شمشیر دارد به مشت.
اسدی.
بر پهلوان با پیامی درشت
بیامد شتابنده نامه به مشت.
اسدی.
دگرداد چندی پیام درشت
فرستاده پوینده نامه به مشت.
اسدی.
بوسعید مشرف پیغامهای درشت می آورد سوی ایشان از امیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). یکی آنکه دارابن دارا پیغامهای درشت بدو فرستاده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57).
- پیغام (پیام) نرم و درشت، پیغام ملایم و شدید. پیغام ملاطفت آمیز و خشونت آمیز: بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). و بر آخر [منصور] عیسی عم خود را بفرستاد [نزد ابومسلم] و از چند گونه درشت و نرم پیغام داد. (مجمل التواریخ والقصص).
- جواب درشت، جواب سخت. جواب تند: رسول شاه ملک را بازگردانید با جوابهای سخت درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). قاید جوابی چند درشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم، چون جواب درشت و شمشیر یافت نومید شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 657). نامه ای درشت نبشت به خرزاسف و او جوابی درشت بازفرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 51). زر و جامه و پیغام و نامه بازفرستاد و جوابهای درشت داد. (سندبادنامه ص 187).
- سخن درشت، سخن سخت و تند. سخن زشت: [قتیبه] برخاست و خطبه کرد وخدای را ثنا کرد و ایشان را دیگر باره نکوهید و جفاکرد و سخنهای درشت گفت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شیر گفت سخن درشت و با قوت راندی. (کلیله و دمنه). چون مأمون را چشم بر وی افتاد سخنهای درشت گفت که تو که باشی که این دلیری کنی. (تاریخ بیهق).
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی.
سعدی.
- || دشنام. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- سوگند (سوگندهای) درشت، أیمان مغلظه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بسی خورد سوگندهای درشت
که هر کو نماید به بدخواه پشت.
اسدی.
اِقتاب، سوگند غلیظ و درشت خوردن. (از منتهی الارب).
- گفتار درشت، سخن خشن و تند:
چو بشنید گفتارهای درشت
سر پردلان زود بنمود پشت.
فردوسی.
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ٔ شاه بنمود پشت.
فردوسی.
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت.
فردوسی.
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت.
فردوسی.
|| سخت. تند. تیز. ناهنجار. ناخوار. ناپسند. بد. غیرمناسب. ناملایم. (ناظم الاطباء)، آن مرد داهی را درشت بر چهارپایی نشاندند و بردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
- بلای درشت، بلای سخت:
جوی باز دارد بلای درشت
عصایی شنیدی که عوجی بکشت.
سعدی.
- خوی درشت، رفتاری درشت، تند؛ خشن، ناپسند:
چو شاه است زودش نبایست کشت
که هست این ز کردار و خوی درشت.
فردوسی.
- درشت آمدن چیزی بر کسی، ناگوار آمدن بر او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت کار، که درکار سخت باشد. عُتُل ّ. (دهار) (زمخشری).
- رزم درشت، رزم سخت و شدید:
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت.
فردوسی.
بر این گونه کردند رزمی درشت
از ایرانیان چند خوردند و کشت.
اسدی.
- روز درشت، روز سخت و سهمگین:
چنین گفت کای پاک فرزند و پشت
مبینادتان دیده روز درشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- روزگار درشت، روزگار سخت. روزگار صعب:
بگفت این و زی دادگر کرد پشت
دلش تیره از روزگار درشت.
فردوسی.
دگر گفت کآن مرد کو چون تو کشت
ببیند کنون روزگار درشت.
فردوسی.
چو خسرو نباشد ورا یار و پشت
ببیند ز من روزگار درشت.
فردوسی.
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت.
فردوسی.
خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت
بود ایمن از روزگاردرشت.
فردوسی.
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.
فردوسی.
مرا روزگار درشتست پیش
چرا داد باید بدو جان خویش.
فردوسی.
شدش چین ز چهره شدش خم ز پشت
بر او نرم شد روزگار درشت.
شمسی (یوسف وزلیخا).
همی گفت ایا روزگار درشت
مرا باد تو شمع امید کشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زخم درشت، ضربت مهلک و کشنده. ضربت سخت:
پدر را بدان زار و خواری بکشت
زد آن مادرم را به زخم درشت.
فردوسی.
نه گور است کافتدبه زخم درشت
نه شیری که شاید به شمشیر کشت.
اسدی.
مرا کِفت ِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان پیش روزم به زخم درشت.
اسدی.
به دیگر شد و زدْش زخمی درشت
چنان کش ز سینه برون برد پشت.
اسدی.
پس از نوک نیزه به زخمی درشت
زدش بر دو تن هر سه تن رابکشت.
اسدی.
به گرزش چنان کوفت زخم درشت
کش اندر شکم ریخت مهره ز پشت.
اسدی.
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت.
نظامی.
- سرای درشت، دنیای ناهموار و ناسازگار:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت.
فردوسی.
- کار درشت، کار شاق. کار بزرگ و مهم:
سخنها دراز است و کاری درشت
به یزدان کنون بازهشتیم پشت.
فردوسی.
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت.
سعدی.
|| سختی و ناسازگاری. ناملائم:
چنین است گردنده ٔ کوژ پشت
چو نرمی نمودی بیابی درشت.
فردوسی.
- نرم و درشت، فراز و نشیب (زندگی). سهولت و سختی. خوشی و ناخوشی. ملایمت و دشواری:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنموده نرم و درشت.
فردوسی.
پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105).
مر او را که برد و که خورد و که کشت
به وی بر چه آمد ز نرم و درشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| زفت. فظ. خشن در اخلاق. تند. خشمگین: مرددرشت، با خشونت. سختگیر. سخت. متعصب. باقساوت:
گر او [اسکندر] ناجوانمرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت.
فردوسی.
همی بود هموار با من درشت
برآشفت و یک باره بنمود پشت.
فردوسی.
فراوان ز گردان لشکر بکشت
از آن کار شد رام برزین درشت.
فردوسی.
اما با مردمان بدساختگی کردی و درشت و ناخوش [بودی] و صفرائی عظیم داشت. (تاریخ بیهقی).
خردْتان تباه است و دلها درشت
مرا بی گناهی بخواهید کشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی رحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام.
ناصرخسرو.
این هرمزبن نرسی پادشاهی درشت و بدخوی بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66). مردی درشت بوده است و هیچ در قصه ٔ مردم ننگرید هرگز. (مجمل التواریخ والقصص).مردی درشت و بی رحمت بود. (مجمل التواریخ والقصص).
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ بر زد چنانکه او را کشت.
نظامی.
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت.
سعدی.
امردی تند خوی بود و درشت
سخن از تازیانه گفتی و مشت.
سعدی.
- درشت طبع، تندخوی. عُتُل ّ. (دهار).
|| با خشونت. با سختی:
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت.
فردوسی.
|| ناسپاس. نافرمان. عاصی. سرکش:
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با پاک یزدان درشت.
فردوسی.
درشت بود [پادشه هند] و چنان نرم شد که روز دگر
به صد شفیع همی خواست از ملک زنهار.
فرخی.
|| متعصب: أحمس، مرد درشت در دین و دلیر در حرب. (منتهی الارب). || اندوهگن. دلگران. ناخوش. ناپدرام. (یادداشت مرحوم دهخدا):
که آمد سواری و بهرام نیست
دل من درشت است و پدرام نیست.
فردوسی.
|| بی ادب. وحشی. (ناظم الاطباء).

درشت. [دَ رَ] (اِخ) ترشت. طرشت. دهی در طرف مغرب شهر تهران. (ناظم الاطباء). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری از این قریه ظهور کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). امروز جزء محلات تهران است و از وضع قدیم آن جز نامی باقی نیست. رجوع به طرشت شود.


قلم

قلم. [ق َ ل َ] (ع مص) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب). || قطع کردن. (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چیزی و چیدن ناخن معنی کرده است.
- قلم شدن، دو نیمه شدن. قطع شدن. شکسته شدن. از یکدیگر جداشدن. قلم شدن دست یا پای، قطع شدن استخوان آن با یک زخم:
چو نیزه قلم شد به گرز و به تیغ
همی خون چکانید مانند میغ.
فردوسی.
هر دون که برخلاف تو گیرد قلم بدست
حقاکه از نهیب تو دستش قلم شود.
سیدحسن غزنوی.
چو دست را به قلم برد و عدلنامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داددست تنم.
سوزنی.
بخود پیچید فلفل از سواد خال هندویت
قلم شد دار چینی از حدیث تندی خویت.
محسن تأثیر (از آنندراج) (از ارمغان آصفی).
- قلم قلم کردن، با شمشیر و کارد و جز آن چیزی راچون چوب و استخوان به قطعات جدا کردن.
- قلم کردن، کنایه از دو پاره کردن چیزی باشد به یک ضرب. (آنندراج) (برهان). دونیم کردن. جدا کردن. (انجمن آرای ناصری):
به یک زخم صد نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان چو شیر دژم.
فردوسی.
- || بریدن در عرض چیزی را که بسیار گنده نباشد مانند شاخ نورسته یا دست و انگشت و امثال آن مثلاً نگویند تنه ٔ درخت چنار را قلم کردم بلکه گویند شاخ آن را قلم کردم و دست فلان را قلم کردم و از اینجاست که بعضی گفته اند بریدن به یک ضربت است زیرا که در چیزهای گنده صورت نمی بندد. (آنندراج):
گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم.
سلمان (از آنندراج).
|| (اِ) طرز و شیوه ٔ نگارش خط با سبک نوشتن خط. رسم خط. شیوه ٔ خط. (یادداشت مؤلف): این قلم کلهر است، خط اوست.
قلمهای اسلامی، خطهای اسلامی. روایات در اقسام قلم های اسلامی تا حدی متشتت است. آنچه از مجموع روایات بدست می آید آن است که قلم اسلامی از آغاز همان قلم نبطی بوده است که آن را «النسخی » و «الدارج » مینامیده اند و عرب مستقیماً از نبطی متأخر گرفته بود و بعد از معاشرت اعراب با مردم حیره و بنای کوفه در جنب حیره خطی که آنهم تقلیدی از خط نبطی بود شایع شد که او را حیری یا جزم میخواندند. ابن الندیم گوید: در آغاز دولت اسلام چهار خط معمول گردیده بود به این اسم: خط مکی، خط مدنی، خط بصری، خط کوفی و در خط مکی و مدنی الفها بسوی راست کج بود و در شکل او کمی خوابیدگی به سمت بالای انگشتان پدیدار بود و این چهار خط را قطبه نامی در عهد بنی امیه کامل کرد و بعدها از این چهار خط اقلام دیگری استخراج گردید و در اوایل دولت بنی عباس دوازده قلم در نزد خوشنوسیان متداول گردیده بود که مشهورترین آنها این است: 1- قلم طومار کبیر که در طومار کامل بوسیله ٔ برگ خرما یا قلم می نوشتند و نامه ها که بپادشاهان میفرستادند با این قلم نوشته میشد. 2- قلم ثلثین. 3- قلم ثلاثین. 4- قلم زنبور. 5- قلم مفتح. 6- قلم حَرَم (جَزم). 7- قلم مؤامرات. 8- قلم عهود. 9-قلم قصص. 10- قلم خرفاج و از این اقلام باز اقلام و خطوط دیگری بوجود آمد و به بیست وپنج قلم رسید و در عهد مأمون خوشنویسی رنگ و آبی به خود گرفت و در آن عهد قلم مرصع و قلم نساخ و قلم ریاسی منسوب به مخترع آن فضل بن سهل ذوالریاستین و قلم رقاع و قلم غبار الحلیه و قلم ثلث و قلم محقق و قلم منثور و قلم الوشی و قلم مکاتبات و قلم نرجس و قلم بیاض نیز بوجود آمد. بیست خط از این خطوط از خط کوفی بوجود آمده بود که هرکدام خاص نوعی از نوشته های مهم بود چون قرآن و مجلات و طومارها و نامه های درباری و بعضی دیگر مثل خط نسخ و خط محقق و خط مشق و ثلث و مدور و راسی و رقاع خاص کتب و احادیث و اشعار و مراسلات معمولی بود و از عهدمأمون ببعد این خطوط ترقی کرد و قلم ریاسی متداول گردید تا ابن مقله خط نسخ را موزون و زیبا ساخت و آن را لایق آن قرار داد که قرآن را بدان خط بنویسند. خلاصه اینکه خطوط اصلی عرب دو خط کوفی و نسخ بود و از آن دو، قلمهای گوناگون بوجود آمد و در قرن هفتم و هشتم هجری بتدریج خط کوفی رو بزوال نهاد و خطوطی که در آن زمانها یعنی بعد از قرن هفتم معمول بوده است از اینقرار است: نسخ، ثلث، تعلیق، ریحانی، محقق، رقاع و از این شش خط نیز بعدها خطوط دیگر اختراع شد که بایداختراع آن را به ایرانیان منسوب بداریم و خلاصه ٔ آن بقرار ذیل است: قلم مقرمط، قلم باریک، قلم نستعلیق، قلم شکسته، قلم ثلث و قلم تعلیق و نسخ. رجوع به هریک از این کلمات شود. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 225 و 226) (الفهرست ابن ندیم صص 11- 12) (آداب اللغه العربیه ج 1 ص 205) (البیان و التبیین جاحظ ج 2 ص 83) (سبک شناسی ملک الشعراء بهار ج 1 صص 95- 96). و رجوع به صبح الاعشی ج 3 ص 51 ببعد شود.
|| خامه. (کشاف اصطلاحات الفنون). غرو یا خامه ٔ تراشیده. (منتهی الارب). الیراعه یکتب بها و آن فَعَل به معنی مفعول است چون حَفَر به معنی محفور و از اینروآن را قلم نخوانند مگر پس از تراشیدن و پیش از آن قصبه و یراعه خوانده شود. (از اقرب الموارد). نی نازک که با یک سوی تراشیده ٔ آن نویسند. (یادداشت مؤلف).نی نازک و غالباً رنگین که یک سر آن تراشند و بنوکی منتهی کنند و به مرکب زده و بدان نویسند. (یادداشت مؤلف). در معرفت تراشیدن قلم، بدانکه در علم خط معرفت تراشیدن قلم از لوازم است و گفته اند خیر الاقلام مااستحکم نضجه فی جرمه و نشف مأه فی قشره و قطع بعد القاء بدره. و در تراشیدن قلم چهار چیز را باید ملاحظه کرد: فتح و تحت و شق و قط. اما فتح عبارت است از قطع اولی که به نسبت با عرض باشد و آن در قلمی باشد که صلابت داشته باشد بیشتر باید و قلمی که نرم باشد کمتر. و تحت عبارت است از قطعی که به نسبت با طول بود پس اگر تحت در اطراف قلم کند باید که هر دو کناره ٔ او به نسبت با شق متساوی بود چنانکه از فتح به سر قلم میرسد باریکتر میگردانند تا جریان مرکب به آسانی شود و اگر تحت درونه او کند آن بحسب صلابت و رخاوت شحمی که در درونه ٔ او باشد متفاوت گردد و اگر شحم او سخت باشد باید که روی او را بسیار نتراشد و اگر نرم باشد تمام آن شحم را بردارد تا مجرای او صافی شود و زودخراب نگردد. و شق نیز بحسب اختلاف قلم در صلابت و رخاوت و اعتدال متفاوت گردد، اگر قلم سخت باشد باید که بفتح رسد و گاه بود که از آن نیز بگذرد و اگر نرم باشد نیمه ٔ آن بس بود و اگر معتدل باشد چنان کند که تافتح بمقدار سبعی بماند. و اما قط بهترینش آن بود که محرف باشد یعنی جانب راست او چون در دست گیرد اندکی مرتفع باشد و باید که چنان در دست گیرد که اطراف انگشت وسطی و سبابه و ابهام هر سه بر قلم باشد بتساوی و قلم را اندکی بالاتر از فتح بگیرد. (از نفایس الفنون ص 11 تا 12). مترادفات قلم از اینقرار است: ترک سیه عذار، رومی زنگی جبین، سیه بادام، گنگ سخن چین، طوطی زرین قفس، ماهی مشکین زبان. (مجموعه ٔ مترادفات ص 274).
- ارباب قلم، نویسندگان. رجوع به اهل قلم شود.
- از قلم افتادن، ساقط شدن. فراموش شدن.
- اهل قلم، نویسنده: از آن محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کسی نبود. (تاریخ بیهقی). رجوع به ارباب قلم شود.
- به قلم آمدن، نوشته شدن. مجاب آمدن.
- به قلم آوردن، به حساب آوردن. محسوب داشتن است.
- به قلم رفتن، با نبودن در شماری بدان شمار درآمدن: فلان، عالم بقلم رفته است با آنکه عالم نیست و هیچ نداند.
- در قلم آمدن:
ای پیش از آن که در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو.
سعدی.
چو خضر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان.
سعدی.
- رفع قلم، رفعحکم. رفع تکلیف.
- قلم آهنی، که نوک آن از آهن است، سرقلم، قلم فرانسه.
- || میله ای باریک و به اندازه ٔ قلم و نوک پهن و تیز از آهن که بنایان و سنگتراشان و حکاکان برای خراشیدن سنگ یا سوراخ کردن بنا و یا کنده کاری بر فلزات بکار برند.
- قلم ِ افشان، قلمی که برای افشاندن طلا و نقره باشد. (آنندراج). قلم طلا کاری. (ناظم الاطباء):
دارد انگشت نما معنی رنگین مفید
در صف اهل سخن چون قلم افشانم.
مفید بلخی (از آنندراج).
- قلم انداز، بی سعی در حسن خط. نوشتن سرسری. نوشتن نه با دقت.
- قلم اندازی کردن، غفلت کردن و اهمال نمودن و سهو کردن در تحریر. (ناظم الاطباء).
- قلم به دم شمشیر افتادن، دندانه دار شدن شمشیر و برگشتن دم آن. (از آنندراج) (از غیاث) (ناظم الاطباء).
- قلم خط بر آفتاب راندن، کنایه از ریش برآوردن. (ناظم الاطباء):
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب.
نظامی.
- قلم برخاستن، رفع قلم. مرفوع القلم شدن. ساقط شدن و از میان رفتن تکلیف.
- قلم عافیت برخاستن، بهبود نیافتن است. به نشدن. پیوسته بیمار بودن:
ورق خوبی معشوق ز هم برکردند
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست.
سعدی.
رجوع به قلم بر کسی نبودن شود.
- قلم برداشتن و قلم برگرفتن از کسی، رفع قلم و مرفوع القلم ساختن او را. (آنندراج). تکلیف از او برداشتن است. مکلف نبودن:
از جنون گفتم قلم بردارد از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست.
صائب (از آنندراج).
از دیوانه قلم برداشته شده است.
- || گناهان و جرایم را ثبت نکردن. به عقیده ٔ عوام روز نهم ربیع قلم برداشته میشود:
چون قلم برداشتست از مردم دیوانه حق
نی چرا در ناخن من میکند سودای خشک.
صائب (آنندراج).
- قلم بردن در چیزی، خط زدن و حذف کردن بخشی از آن و اضافه کردن چیزی. مخدوش کردن.
- قلم بردن در نوشته، تغییر دادن در آن. بعضی کلمات آن را زدن یا عوض کردن.مخدوش ساختن است.
- قلم بر سر زدن چیزی را، قلم زدن بر چیزی. (آنندراج). محو کردن. از بین بردن:
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
هم چو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم.
صائب (از آنندراج).
- قلم بر کسی نبودن، مکلف نبودن. تکلیف نداشتن است. ملزم به احکام شرع نبودن: بر مست قلم نیست، تکلیف نیست. مرفوع القلم است. رجوع به قلم برخاستن شود.
- قلم برگرفتن، قلم برداشتن است. تکلیف برداشتن:
ز اهل جهان بسکه قلم برگرفت
از کرمش عقل جنون درگرفت.
میرخسرو (از آنندراج).
- قلم برداشتن، قلم بدست گرفتن و شروع به نوشتن کردن.
- قلم بستن برکسی، کنایه از زایل کردن قدرت کتابت و نویسندگی از کسی. (آنندراج). قلم بستن در بیت زیر، بمعنی از عهده برنیامدن. عاجز ماندن:
در ارژنگ این نقش چینی پرند
قلم بست بر مانی نقش بند.
نظامی (شرفنامه چ مرحوم وحید).
- قلم بند، مرقوم و مسطور و مندرج و ثبت شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء).
- قلم بندی، دستخط و رقم و امضاء و اقرار و قول و عهد. (ناظم الاطباء).
- قلم به ناخن شکستن، بسزا رسانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به قلم در ناخن شکستن شود.
- قلم ِ پَر، قلم که از ساق پر مرغان میکردند.
- قلم جدول، قلمی که بدان جدول کشند. خامه ٔ جدول کشی. کنایه ازراست و درست و بی خطا:
قلم جدول بود کلک بنانش
بحرف کژ نمی گردد زبانش.
طاهروحید (از آنندراج).
غیر حرف راستی در نامه ٔ من ثبت نیست
سرنوشتم از قلم جدول مگر تحریر شد.
اشرف (از آنندراج).
- قلم جعد کردن، کنایه از نوشتن و رقم کردن. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری). کتابت کردن. (ناظم الاطباء):
تیر فلک کو بقلم می شکافت
کرد قلم جعد، ثنای تو یافت.
میرخسرو (ازآنندراج).
دکانت از پی جرمم قلم چه جعد کند
که موبمو ز پریشانیم به اقرار است.
میرخسرو (ازآنندراج).
- قلم چرا، خطی بد و لایقرء. خرچنگ قورباغه ای. پای کلاغ. (یادداشت مؤلف).
- قلم خوردن در ارقام و نوشته ها، خط خوردن. باطل شدن.
- قلم خورده، چیزی که قلم بطلان بر آن کشند:
نکوشم که بختم لگدکوب شد
مرکب قلم خورده شد خوب شد.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
- قلم داخل خط ساختن، کنایه از اصلاح دادن خط. (آنندراج):
کس نمیسازد قلم داخل خط استاد را
رومده در خط مشکین خانه ٔ شمشاد را.
صائب (از آنندراج).
- قلمداد کردن، بشمار آوردن. بحساب آوردن. شمردن.
- قلم در خارش آوردن، نوشتن است. (از آنندراج).
- قلم در سر کشیدن، خط کشیدن. محو کردن. باطل ساختن:
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آن است کو قسمت کند درویش را.
سعدی.
رجوع به قلم زدن شود.
- قلم در سیاهی نهادن، آماده ٔ بدبختی شدن. رقم بدبختی نوشتن برای کسی. بدی و مصیبت برای کسی مقدور ساختن است. (ارمغان آصفی) (آنندراج):
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد.
سعدی (از آنندراج).
- || کنایه ازخط بطلان کشیدن بر حرف کسی. (انجمن آرای ناصری). کنایه از قلم بر سخن کسی کشیدن. (برهان).
- قلم درکشیدن، کنایه از محو کردن. (برهان). باطل ساختن است.خط بطلان کشیدن:
توانم که تیغ سخن برکشم
جهانی سخن را قلم درکشم.
سعدی.
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند.
نظامی.
- قلم رفتن، مقدر شدن. (ارمغان آصفی):
به بدبختی و نیکبختی قلم
برفته ست وما بیخبر در شکم.
سعدی.
پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا.
سعدی.
- قلم در ناخن شکستن، نی در ناخن شکستن است. (آنندراج). که نوعی از تعذیب سخت بوده است و آن چنان است که قلم بسیار باریک و سرتیز تراشیده در ناخن میشکستند. (ارمغان آصفی).
- قلم دست، کسی که به قلم کار کند. (غیاث اللغات). کاتب و نویسنده و محرر. (ناظم الاطباء):
شقایق کش لوح جام و سبو
قلم دست طراحی رنگ و بو.
طغرا (از آنندراج).
- || قلم دست ابزاری است فولادین بشکل استوانه که جهت جا انداختن سنگ روی انگشتر و غیره بکار میرود و آن اقسامی دارد: قلم دست چهارگوش، قلم دست نیم گرد، قلم دست تخت.
- قلم دیده، کنایه از نوشته شده و مبتذل. (آنندراج). نوشته. (ناظم الاطباء):
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیده ها را قلم درکشید.
نظامی.
- قلمران، نویسنده.
- قلم راندن، قلم جعد کردن. (آنندراج). نوشتن است.
- || متوجه وظائف ساختن:
زهی پیغمبری کز بیم و امید
قلم راند بر افریدون و جمشید.
نظامی.
- || خط کشیدن. پدید آوردن. نقش کردن:
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک.
نظامی.
- || حکم کردن. مقدر گرداندن: تقدیر آفریدگار... که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. (تاریخ بیهقی).
قضا راند چون روز اول قلم
شد این بیت من بر سر من رقم.
ظهوری (از آنندراج).
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را زحلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
- قلم رفتن، مقدر شدن. (آنندراج):
چه توان کرد آنچه بود بُوَد
بوده ٔ حکم و رفته ٔ قلم است
اگر زو مرا رنج خواهد فزود
قلم رفت و این بودنی کار بود.
فردوسی ؟
قلم بآمدنی رفت اگر رضا بقضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.
سعدی.
قلم به طالع میمون و بخت بد رفته ست
اگر تو خشم کنی ای پسر و گر خشنود.
سعدی.
- || بالغ گشتن است. مکلف شدن. واجب شدن حکم شرعی بر کسی بخاطر رسیدن او بسن بلوغ: گفتم تا کجا، گفت بخانه خدای گفتم تو خردی و قلم بر تو نرفته است. (حاشیه ٔ احیاء العلوم).
- قلم زدن، نوشتن است. قلم جعد کردن. (آنندراج):
قلم زد سال تاریخ جلوسش در سقر مالک
یکی از ظالمان کم گشت تاریخ وفات او.
واله (از آنندراج).
تو ساغر میزدی با دیگران شاد
قلم شاپور میزد تیشه فرهاد.
نظامی.
- || محو و باطل کردن با کشیدن خطی بر نوشته ٔ آن. قلم زدن بر چیزی، کنایه از محو و ناپدید کردن. (آنندراج):
حافظ آن روز طربنامه ٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد.
حافظ.
- قلم زدن، کنده کاری کردن بر فلزات.
- قلم زده، خط بطلان کشیده. خطخورده. قلم خورده.
- || که در آن صفت قلمزنی به کار رفته است.
- قلم زن، دبیر. نویسنده. (برهان):
یکی تیغ داند زدن روزگار
یکی را قلم زن کند روزگار.
حافظ.
قلم زن نگهدار و شمشیرزن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم.
- قلم زنی، کندوکاری بر فلزات.
- قلم سرب، قلم فرنگی. (آنندراج). مداد. (ناظم الاطباء).
- قلم سرشدن و قلم سرکردن، ابتدا به تحریر شدن و کردن. (آنندراج).
- || تراشیده شدن قلم و تراشیدن آن. (آنندراج):
اگر ذوق سخن دارد برو صائب قلم سرکن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید.
صائب (از آنندراج).
- قلم شکستن، از قلم انداختن است. به حساب نیاوردن:
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند.
نظامی.
- قلم شکستن بر کسی، کنایه از حواله کردن و سپردن. (آنندراج):
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی نگیرد قلم را به دست.
نظامی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
- قلم شکسته، نام خطی است. این خط همان خط باریک قدیم است که عبدالمجید درویش در اواخر صفویه آن را اصلاح کرد و امروز رو بزوال است. (سبک شناسی ج 1 ص 97).
- قلم شنجرف،قلمی که با رنگ شنگرف نویسند. قلم فرورفته در مایع سرخ رنگ:
شده از یاد رخش خون پالا
مژه ٔ من قلم شنجرف است.
سراج المحققین (از آنندراج).
و مقصود از قلم شنجرف در بیت بالا مژه ٔ به خون آلوده است.
- قلم صنع و قلم قدرت، کنایت از حکم خداوند:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
- قلم قدرت، قلم حکم خداوند. قلم صنع:
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتست
کو بتواند چنین صورتی انگیختن است.
سعدی.
- قلم کردن، قلم درست کردن و آماده کردن آن برای نوشتن:
هر کس که حرفی از خط سبزش رقم کند
باید که از بنفشه و سنبل قلم کند.
فاخر بهبهانی.
- قلم کردار، به کردارقلم. مانند قلم. قلم وار:
کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هرحرفی که پیش آید بتارک چون قلم گردد.
سعدی.
- قلم کشی، نوشتن و کتابت. (آنندراج). تحریر و خوشنویسی. (ناظم الاطباء).
- قلم کشیدن، باطل کردن. حذف کردن. محو و ناپدید کردن. (آنندراج).
- قلم کشیدن بر جرایم کسی، بخشیدن گناهان او:
شنیدم که شاپور دم درکشید
چوخسرو بر اسمش قلم درکشید.
سعدی (از آنندراج).
سر از کوی صورت بمعنی کشید
قلم بر سر حرف دعوی کشید.
سعدی.
- قلم عفو کشیدن، بخشیدن گناهان:
عدل است اگر عقوبت ما بی گنه کنی
لطف است اگر کشی قلم عفو بر خطا.
سعدی.
من نگویم که طاعتم بپذیر
قلم عفو بر گناهم کش.
سعدی.
- قلم گرفتن، باطل کردن بابی یا دفعه ای از حساب و جز آن. قلم زدن. قلم کشیدن.
- دور کسی را قلم گرفتن، او را از این قاعده مستثنی کردن. او را نادیده و نابوده شمردن.
- قلم گیر، انگشت، بدان جهت که قلم را بخود گیرد:
تا قلم گیر دبیران چون مطرز برکشد
از قلم مشکین علم برروی کافور و حریر.
سوزنی.
- سه قلم گیر، کنایه از انگشتان ابهام و شهادت و وسطی از دست راست باشد. (یادداشت مؤلف):
بروز و شب سه قلم گیر من چو نقش کنند
سر مخاطبه ٔآن کریم هفت اقلیم.
سوزنی.
- قلم مقرمط، نوعی از خط است. این نام در تواریخ فارسی دیده شده است و شاید مختصرنویسی از خط رقاع یامقرمط بوده است که حروف را کوچک و کوتاه کرده به کار تحریرات سردستی میزده اند. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 96). و رجوع به قلم شود.
- قلم نستعلیق، این قلم در قرن دهم هجری شهرت پیدا کرد و در ابتداء همان خط نسخ بود که آن را کوچک کرده و حروف آن را کوتاه تر می نوشتند و نسخه هایی از این خط از قرون هفت الی نه هجری ببعد در دست ما هست و تمام آن کتب به زبان فارسی است و شاید قبل از این تاریخ هم از این نوع خط دیده شود ولی آن همان است که در ضمن قلم باریک از آن یاد شد. در قرن نهم و دهم خط نستعلیق روی به اصلاح نهاد و اول کسی که آن را خوب نوشت میرعلی تبریزی است که معاصر تیموریه بود و آخرین کسی که این خط را کمال آورد میرعماد قزوینی است و پس از او ملا علیرضا تبریزی کتابدار شاه عباس که به علیرضا عباسی معروف است. (سبک شناسی ج 1 ص 67).
- قلم نسخ و ثلث و تعلیق، بوسیله ٔ یاقوت مستعصمی و میرزا بایسنقر و شمس الدین هروی و خواجه اختیار اصلاح شد، بعلاوه خط نسخ توسط میرزااحمد تبریزی جرح و تعدیلهایی شده و معمول است. (سبک شناسی ج 1 ص 97). و رجوع به قلم شود.
- قلم نسخ کشیدن، قلم بطلان کشیدن.منسوخ کردن:
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
نظامی.
- قلم نبودن (بر فلان)، یعنی حسابی و کتابی نبودن و معاف بودن. (برهان). حساب و پرسش نبودن. (آنندراج). تکلیف و حکم نبودن.
- قلم وار، به مانند قلم. مانند قلم. به کردار قلم:
خاقانی را بی قلم کاتب شاه
بگریست قلم وار بخوناب سیاه
هم بی قلمش کاتب گردون صد راه
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه.
خاقانی.
همه ره سجده میبردم قلم وار
بتارک راه میرفتم چو پرگار.
نظامی.
هستند به بزم تو کمربسته قلم وار
بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه.
سوزنی.
- همقلم، دو تن که کارشناس نویسندگی باشند. که هردو نویسندگی دانند. که هر دو دبیر باشند. دوتن که در کار نویسندگی با یکدیگر همکاری کنند:
دو هم جنس دیرینه ٔ هم قلم
نباید فرستاد یکجا بهم.
سعدی.
- یک قلم، کلاً. بدون استثناء: یک قلم من آنجا نرفته ام، بکلی.
- امثال:
قلم در کف دشمن است:
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
قلم رفته را چاره نیست.
|| (اصطلاح صوفیه) در لطایف اللغات آمده: قلم در اصطلاح صوفیه عبارت است از حضرت تفصیل که کنایت از واحدیت است و برخی گفته اند قلم عبارت است از نفس کل و بطور بعضی از لوح. قلم اعلی در نزد صوفیان عبارت است از عقل اول. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات شود. || نی که بر کنیف گهواره گذارند تا بول بچه به کنیف شود. (یادداشت مؤلف). || بابت. جزء. گونه. فقره. (یادداشت مؤلف): چند قلم جنس خریدی. هر یک از بابت های سیاهه. هر یک از قسمتهای جزو سیاهه. ریز جمع یا خرجی. ریز سیاهه ٔ چیزها.
- قلم دادن، وانمود کردن. به حساب آوردن. به دروغ خود را منسوب بچیزی داشتن: خود را بیطرف قلم داد. خود را رئیس قلم میداد.
|| استخوانهای دراز دست و پای انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء).
- قلم پا، استخوان پا:
این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند.
- قلم دست و پا، استخوان شتالنگ و آرنج:
قاصد نه مژده ای نه پیامی نه وعده ای
پای قلم چه شد قلم پا شکسته است.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
گر از قلم گه تحریر بد برم شاید
ز بسکه از قلم دست دیده ام آزار.
محمدخان قدسی.
بعد از وفات هر قلم استخوان ما
سربسته نامه ای است ز راز نهان ما.
ذهنی کاشی (از آنندراج).
|| هر قسم از اقسام آراستن چون سرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه و زنگک و ختات و روناس و غیره. (یادداشت مؤلف).
- به هفت قلم خود را آراستن، هر هفت کردن. (یادداشت مؤلف).
|| تیرقمار. تیر که میان قماربازان جولان دهند و گردانند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نصیب که در قمار فرض کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || درازی ایام بیوگی زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

گویش مازندرانی

درشت

خشن، سفت، زبر ناهموار، درشت، کلفت

فارسی به عربی

قلم

اسلوب، دخول، عمود، قلم


درشت

خشن، شرس، فظ، فی العراء، قاسی، قوی، کبیر، کتله، مجموع اجمالی، مختصر

فرهنگ عمید

قلم

هر وسیله‌ای که با آن بنویسند، خامه، کِلک،
(اسم مصدر، اسم) [مجاز] نویسندگی،
[مجاز] شیوۀ نوشتن، سبک،
(زیست‌شناسی) [مجاز] هریک از استخوان‌های دست‌وپای انسان و سایر جانداران،
[مجاز] نوع، گونه،
شصت‌وهشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۲ آیه، نون‌والقلم،
واحد شمارش برخی اشیا،
* قلم راندن: (مصدر متعدی)
حکم کردن،
[قدیمی، مجاز] رقم زدن، رقم کردن، نوشتن،
* قلم زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
نوشتن،
نقش کردن، نقاشی کردن،
حکاکی کردن،
* قلم شدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قطع شدن، بریده شدن،
* قلم کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
بریدن،
چیزی را به شکل قلم قطع کردن،
* قلم کشیدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
خط کشیدن، خط زدن،
حذف کردن،
نادیده گرفتن، بی‌توجهی کردن،


درشت

[مقابلِ نرم] ناهموار، زبر، زمخت، خشن،
چیزی که حجم آن از نوع خودش بزرگ‌تر باشد،

عربی به فارسی

قلم

قلم , کلک , شیوه نگارش , خامه , نوشتن , اغل , حیوانات اغل , خانه ییلا قی , نگاشتن , بستن , درحبس انداختن

تعبیر خواب

قلم

: اگر بیند قلمی فرا گرفت یا کسی بدو داد، دلیل است که علم حاصل کند و کارش راست شود و مرادش برآید. اگر بیند به قلم چیزی می نوشت، دلیل سخن خیر و صلاح بود. اگر بیند بدو قلم چیزی می نوشت، اگر وی را غائبی به سفر بود، دلیل که به زودی از سفز بازآید. - محمد بن سیرین

تاویل قلم بر هفت وجه است. اول: حکمت. دوم: فرمان. سوم: علم. چهارم: فرهنگ. پنجم: راست شدن چیزها. ششم: کار و کام و مراد یافتن. هفتم: ادب. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر به خواب در دست خود قلم نو دید اگر ازاهل علم بود، دلیل که خدای تعالی، او را علم ارزانی کند. اگر از اهل علم نبود، دلیل که با علما و صلحا صحبت دارد. اگر بیند با قلم چیزی می نوشت و نوشته را می خواند، دلیل مرگ او است. اگر آن چه می نوشت موافق کتابه و سنت بود، دلیل که جاه یابد. اگر بیند قلم در دست او بشکست، اگر عالم بود حرمتش بکاهد و کارش بی رونق شود. اگر بیند به قلم شکسته می نوشت، تاویل آن به گوهر و صورت و طبع و قوت او است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ معین

قلم

هر ابزاری که با آن بنویسند، نی تراشیده که با آن بنویسند، به تخم چشم زدن کنایه از: کار نویسندگی یا قلم زنی کردن. [خوانش: (قَ لَ) [معر - یو.] (اِ.)]


درشت

زبر، خشن، ناهموار، دشوار، سخت، نگران، آشفته. [خوانش: (دُ رُ) [په.] (ص.)]

معادل ابجد

قلم درشت

1074

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری